صدا و آواز دو تن که آهسته با یکدیگر سخن گویند، سخن زیر لب و آهسته، پژپژ، آهنگ یا لفظی که شبان با آن بز را پیش خود بخواند و نوازش کند، برای مثال سخن شیرین از زفت نیاید بر / بز به پچ پچ بر، هرگز نشود فربه (رودکی - صحاح الفرس - پچ پچ) پچ پچ کردن: زیر لب و آهسته با هم حرف زدن
صدا و آواز دو تن که آهسته با یکدیگر سخن گویند، سخن زیر لب و آهسته، پژپژ، آهنگ یا لفظی که شبان با آن بز را پیش خود بخواند و نوازش کند، برای مِثال سخن شیرین از زُفت نیاید بر / بز به پچ پچ بر، هرگز نشود فربه (رودکی - صحاح الفرس - پچ پچ) پچ پچ کردن: زیر لب و آهسته با هم حرف زدن
شفت. یکی از سه گونه آل که در جنگل های ارسباران است. درخت راهن. درخت سرخک. درخت طاقدانه. درخت قرانیا. درخت حب الشوم. شجرالقراصیه، میوۀ درخت چپچپی. راهن. سرخک. طاقدانه. قرانیا. حب الشوم. قراصیه. رجوع به شفت شود
شفت. یکی از سه گونه آل که در جنگل های ارسباران است. درخت راهن. درخت سرخک. درخت طاقدانه. درخت قرانیا. درخت حب الشوم. شجرالقراصیه، میوۀ درخت چپچپی. راهن. سرخک. طاقدانه. قرانیا. حب الشوم. قراصیه. رجوع به شفت شود
پچ پچه. فچفچه. پژپژ. (رشیدی). بچ بچ. پج پج. نام آواز آنکه راز و نجوی کند. نجوی. نمیمه. هسیس. منافثه. سخنی که آهسته با یکدیگر گویند، لفظی که شبانان بز را بدان نوازند. پج پج: زه دانا را گویند که داند گفت هیچ نادان را داننده نگوید زه سخن شیرین از زفت نیاید بر بز به پچ پچ بر هرگز نشود فربه. رودکی. نشود بز به پچ پچی فربه. سنائی. - پچ پچ کردن با...، نجوی کردن با. آهسته با کسی سخن گفتن
پچ پچه. فچفچه. پژپژ. (رشیدی). بچ بچ. پج پج. نام آواز آنکه راز و نجوی کند. نجوی. نمیمه. هسیس. منافثه. سخنی که آهسته با یکدیگر گویند، لفظی که شبانان بز را بدان نوازند. پج پج: زه دانا را گویند که داند گفت هیچ نادان را داننده نگوید زه سخن شیرین از زفت نیاید بر بز به پچ پچ بر هرگز نشود فربه. رودکی. نشود بز به پچ پچی فربه. سنائی. - پچ پچ کردن با...، نجوی کردن با. آهسته با کسی سخن گفتن
نواری پهن و دراز که به چندین تو بر مچ پای پیچند. نواری که بر روی قسمت سفلای پارچۀ مضبوط پیچند که پای گرم کند. مرادف پاتابه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، نواری که بر آستین پیچند که آستین را بر مچ دست سخت کند حفظ حرارت را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
نواری پهن و دراز که به چندین تو بر مچ پای پیچند. نواری که بر روی قسمت سفلای پارچۀ مضبوط پیچند که پای گرم کند. مرادف پاتابه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، نواری که بر آستین پیچند که آستین را بر مچ دست سخت کند حفظ حرارت را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
با پیچ بسیار، با تاب و خم بسیار، شکن برشکن، پرپیچ، خم درخم و سخت پیچیده، در صفت دلبر و معشوق، (آنندراج)، صاحب پیچ بسیار: کمند گره دادۀ پیچ پیچ بجز گرد گردان نمی گشت هیچ، نظامی، چو میکردم این داستان را بسیچ سخن راست رو بود و ره پیچ پیچ، نظامی، چو برپائی طلسمی پیچ پیچی چو افتادی شکستی هیچ هیچی، نظامی، در ناف جهان که پیچ پیچ است بادست و چه باد هیچ هیچ است، نظامی، گرفتار کن را دهد پیچ پیچ بدان تا نگردد گرفتار هیچ، نظامی، جهان چون مار افعی پیچ پیچ است ترا آن به کزو در دست هیچ است، نظامی، کوهی از قیر پیچ پیچ شده بر شکارافکنی بسیچ شده، نظامی، با من سخن تو پیچ پیچ است نی هیچ نهی که هیچ هیچ است، نظامی، چه پیچیم در عالم پیچ پیچ که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ، نظامی، بدو گفت کای سنبلت پیچ پیچ ز یغما چه آورده ای گفت هیچ، سعدی، وین شکم خیره سر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ، سعدی، دو چشم وشکم برنگردد بهیچ تهی بهتر این رودۀ پیچ پیچ، سعدی، نه اندیشه از کس نه حاجت بهیچ چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ، سعدی، فتادند در عقدۀ پیچ پیچ که در حل آن ره نبردند هیچ، سعدی، مرگ اینک اژدهای دمانست پیچ پیچ لیکن چه غم ترا که بخواب خوش اندری، سعدی، وارهیدند از جهان پیچ پیچ کس نگیرد بر فوات هیچ هیچ، مولوی، کو با شکسته نمیمانست هیچ که نه غم بودش در آن نی پیچ پیچ، مولوی، مشتری خواهی بهردم پیچ پیچ تو چه داری که فروشی هیچ هیچ، مولوی، ما که ایم اندر جهان پیچ پیچ چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ، مولوی، - زلف پیچ پیچ، مرغول، مجعد، پرشکن، پرخم، دارندۀ پیچ و خم بسیار و مشکل، ، نه راست و مستقیم: میرود کودک بمکتب پیچ پیچ چون ندید از مزد کار خویش هیچ، مولوی، ، مضطرب، پیچان: شه از گفت آن مرد دانش بسیج فروماند بر جان خود پیچ پیچ، نظامی
با پیچ بسیار، با تاب و خم بسیار، شکن برشکن، پرپیچ، خم درخم و سخت پیچیده، در صفت دلبر و معشوق، (آنندراج)، صاحب پیچ بسیار: کمند گره دادۀ پیچ پیچ بجز گرد گردان نمی گشت هیچ، نظامی، چو میکردم این داستان را بسیچ سخن راست رو بود و ره پیچ پیچ، نظامی، چو برپائی طلسمی پیچ پیچی چو افتادی شکستی هیچ هیچی، نظامی، در ناف جهان که پیچ پیچ است بادست و چه باد هیچ هیچ است، نظامی، گرفتار کن را دهد پیچ پیچ بدان تا نگردد گرفتار هیچ، نظامی، جهان چون مار افعی پیچ پیچ است ترا آن به کزو در دست هیچ است، نظامی، کوهی از قیر پیچ پیچ شده بر شکارافکنی بسیچ شده، نظامی، با من سخن تو پیچ پیچ است نی هیچ نهی که هیچ هیچ است، نظامی، چه پیچیم در عالم پیچ پیچ که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ، نظامی، بدو گفت کای سنبلت پیچ پیچ ز یغما چه آورده ای گفت هیچ، سعدی، وین شکم خیره سر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ، سعدی، دو چشم وشکم برنگردد بهیچ تهی بهتر این رودۀ پیچ پیچ، سعدی، نه اندیشه از کس نه حاجت بهیچ چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ، سعدی، فتادند در عقدۀ پیچ پیچ که در حل آن ره نبردند هیچ، سعدی، مرگ اینک اژدهای دمانست پیچ پیچ لیکن چه غم ترا که بخواب خوش اندری، سعدی، وارهیدند از جهان پیچ پیچ کس نگیرد بر فوات هیچ هیچ، مولوی، کو با شکسته نمیمانست هیچ که نه غم بودش در آن نی پیچ پیچ، مولوی، مشتری خواهی بهردم پیچ پیچ تو چه داری که فروشی هیچ هیچ، مولوی، ما که ایم اندر جهان پیچ پیچ چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ، مولوی، - زلف پیچ پیچ، مرغول، مجعد، پرشکن، پرخم، دارندۀ پیچ و خم بسیار و مشکل، ، نه راست و مستقیم: میرود کودک بمکتب پیچ پیچ چون ندید از مزد کار خویش هیچ، مولوی، ، مضطرب، پیچان: شه از گفت آن مرد دانش بسیج فروماند بر جان خود پیچ پیچ، نظامی
گره درگره، خم اندرخم، شکن برشکن، کنایه از ناز بسیار و سرکشی معشوق: شاه چون دید پیچ پیچی او چاره گر شد به بدبسیچی او، نظامی، ز پیچ پیچی و شیرینیت عجب نبود که روزگار ز تو شکل نیشکر سازد، مجیر بیلقانی
گره درگره، خم اندرخم، شکن برشکن، کنایه از ناز بسیار و سرکشی معشوق: شاه چون دید پیچ پیچی او چاره گر شد به بدبسیچی او، نظامی، ز پیچ پیچی و شیرینیت عجب نبود که روزگار ز تو شکل نیشکر سازد، مجیر بیلقانی
با پیچ بسیار پر پیچ و خم: وین شکم بی هنر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ 0 (گلستان)، پیچنده پرکن مرغول (زلف)، پر رنج پر مشقت سخت: ماکییم اندر جهان پیچ پیچ چون الف از خواجه دارد هیچ هیچ. (مثنوی)، پر ناز و غمزه پر ادا: شاهد پیچ پیچ را چه کنی ک ای کم از هیچ، هیچ را چه کنی ک (هفت پیکر)، نه راست و مستقیم منحرف: میرود کودک بمکتب پیچ پیچ چون ندید از مرد کار خویش هیچ. (مثنوی) -6 مضطرب پیچان: شه از گفت آن مرد دانش بسیج فرو ماند بر جان خود پیچ پیچ. (نظامی)
با پیچ بسیار پر پیچ و خم: وین شکم بی هنر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ 0 (گلستان)، پیچنده پرکن مرغول (زلف)، پر رنج پر مشقت سخت: ماکییم اندر جهان پیچ پیچ چون الف از خواجه دارد هیچ هیچ. (مثنوی)، پر ناز و غمزه پر ادا: شاهد پیچ پیچ را چه کنی ک ای کم از هیچ، هیچ را چه کنی ک (هفت پیکر)، نه راست و مستقیم منحرف: میرود کودک بمکتب پیچ پیچ چون ندید از مرد کار خویش هیچ. (مثنوی) -6 مضطرب پیچان: شه از گفت آن مرد دانش بسیج فرو ماند بر جان خود پیچ پیچ. (نظامی)